88/4/20
11:25 ص
من رفته بودم. من به تو و تمام خوبیهایت پشت کرده بودم.تمام مهربانیهایت فراموشم شده بود.
پرده پوشیهایت جراتم را افزود. کم کم بی حیا شدم. از بزرگیت نترسیدم. اصلا بزرگی تو را نفهمیدم. آن نقطههای سیاه دردلم زیاد شد و نفس و شیطان هر روز شادتر؛ منتظر روزی که هیچ نقطه نوری دردلم نباشد.
اما آنگاه که نه من یادت میکردم و نه نفس و شیطان تصورش را میکردند، توآمدی. نه اینکه رفته باشی. با جلوهای دوباره آمدی. با نفحهای جدید. با دعوتی برای احیای دوباره.
من به تو پشت کرده بودم. انگشت درگوش و پرده ای برچشم؛ نه میخواستم ببینم،نه بشنوم. و همه اینها حجابهایی بودند که من بر فطرتم انداخته بودم. فطرتی که تو با دست خودت سرشتی، چون خودت پاک و زیبا.
تو آمدی. با جلوه ای دوباره. با زمان و مکان! با رجب. با آنچه از عسل شیرین ترو از شیرسپیدتر است و آن بازگشت به سوی توست.
تو آمدی و من برنگشتم. طوری آمدی که برگرداندیم. آمدی و همه حجابها را زایل کردی. من و همه سیاهیهایم نتوانستیم به تو برنگردیم که « ان الملوک اذا دخلوا قریه افسدوها و جعل اعزه اهلها اذله».
تو آمدی. عادت تو همین است؛ احسان به مسیئین. با جلوه ای دوباره آمدی؛ با لیله رغایب، با اعتکاف.
تو آمدی و آن ذره نور باقیمانده که ازخودت بود بر تمام سیاهیهای ساخته نفس و شیطان فایق آمد، کمکم کرد. من فقط در پشت کردن به تو مقاومت نکردم. فقط همین. من نیامدم، من بر نگشتم. تو مرا بردی؛ برگرداندیم.